
سایز متن /
تا حال دانستیم که انسان از چهار طریق می تواند به معرفت برسد: حس، عقل، شهود و وحی. دربارۀ ارزش این راه ها و توانایی آنها در رساندن انسان به معرفت و شناخت، همواره میان فیلسوفان گفت و گو بوده است؛ بحث های فراوانی به خصوص دربارۀ میزان توانایی حس و عقل در شناخت واقعیت صورت گرفته است. گروهی به حس و گروهی دیگر به عقل اهمیت بیشتری داده و هر گروه هم دلایلی برای مدّعای خود آورده اند. در این گفتار به بررسی مباحثات این دو جریان فلسفی، که تا امروز ادامه یافته است، می پردازیم.
عقل یا حس
اولین دورۀ معرفت شناسی به دورۀ یونان باستان بازمی گردد. هر چند در این دوره، معرفت شناسی به صورت مستقل مطرح نبود، امّا» ارزش شناخت« و میزان انطباق شناخت انسان با «واقعیت « از مسائلی بود که نظر فیلسوفان را به خود جلب کرده بود. پارمنیدس[۱] از فیلسوفان پیش از سقراط در یونان باستان، از کسانی بود که شناخت حسی را، به دلیل خطاهایی که گاه در حواس رخ می دهد، معتبر نمی دانست و تنها برای شناخت عقلی ارزش قائل بود. به همین دلیل پارمنیدس معتقد بود که حرکت وجود ندارد؛ زیرا حرکت از طریق حس برای ما معلوم شده و احتمال خطا در حس وجود دارد. گروهی دیگر همچون هراکلیتوس چنین فکر می کردند که شناخت حسی معتبر است و به همین دلیل وجود حرکت را در عالم قبول داشتند. چون حرکت قابل مشاهدۀ حسی است.
بی اعتباری حس و عقل
سوفسطائیان به سبب مغالطه هایی که برای آنها رخ داده بود، اصل امکان شناخت واقعیت را زیر سؤال برده و مدّعی شدند که نه از راه حس و نه راه عقل، نمی توان به حقیقت رسید. پروتاگوراس که طرز تلقی سوفسطائیان را داشت، می گفت حقیقت همان چیزی است که حواس هر کس به آن گواهی می دهد؛ یعنی هر چیزی، برای کسی که به آن معتقد است، حقیقت به شمار می رود، حتی اگر برای کسی دیگر چنین نباشد. بنابراین حقیقت امری یکسان نیست و نسبت به هر کسی می تواند متفاوت باشد. پروتاگوراس اعتقاد داشت که اشیا، هر طوری که در هر نوبت به نظر من می آیند، در آن نوبت همان طور هستند و هر طور که به نظر تو می آیند، برای تو نیز همان طور هستند.[۲]
اعتبار حس و عقل
در میان مجادلات طرفداران عقل و حس، حکیمانی مثل سقراط، افلاطون و ارسطو کوشیدند راه های معتبر شناخت و روش های رسیدن به آن را تبیین کرده و راه های گریز از خطا را هم توضیح دهند. ارسطو با تدوین «منطق» گامی مهم در این زمینه برداشت و توانست قواعد استدلال و شیوه های مصون ماندن از خطا و مغالطه را آموزش دهد و مانع دچار شدن انسان ها به سفسطه شود.
افلاطون با تمثیل «غار» اعتقاد خود به عالم » مُثُل « را بیان کرد؛ بنابر نظر افلاطون، اگر بخواهیم این عالم (دنیا) را با عالم مُثُل مقایسه کنیم، این عالم، سایۀ آن عالم شمرده می شود و اگر انسان به آن جهان برتر راه یابد، می تواند حقایق آن را نظاره کند.
از نظر افلاطون، ابزار حسی فقط توانایی درک این جهان را به انسان می دهد و درک جهان برتر تنها با عقل و شهود امکان پذیر است، به همین دلیل از نظر او، گرچه حس اعتبار دارد، امّا از درجۀ اهمیت کمتری برخوردار است، زیرا صرفاً جهانِ سایه ها را به ما نشان می دهد نه آن جهان برتر را. [۳]
تداوم اعتبار حس و عقل
حکیم ابونصر فارابی) قرن ۳و۴ ق( و شیخ الرئیس ابن سینا )قرن ۴و۵ ق(، که از فیلسوفان بزرگ اسلام و جهان به شمار می آیند، مانند افلاطون و ارسطو، هم حس و هم عقل را معتبر می دانستند. با این فرق که این دو فیلسوف برای شناخت وحیانی هم اعتبار خاص قائل بودند و آن را هم یکی از راه های شناخت می دانستند که اختصاص به پیامبران دارد. البته آنها نیم نگاهی هم به شناخت شهودی داشتند امّا آن را در تبیین فلسفی خود وارد نمی کردند. ابن سینا در یکی از کتاب های خود که به تبیین عرفان می پردازد[۴]، به طور دقیق معرفت شهودی را توضیح می دهد اما از ارتباط آن با فلسفه و استدلال های فلسفی سخنی نمی گوید.
توجه به شهود در فلسفه
شیخ شهاب الدین سهروردی مشهور به شیخ اشراق )قرن ۶ ق) ، علاوه بر فلسفه، در عرفان نیز شخصیتی مهم به شمار می رود. سهروردی بر معرفت شهودی تأکید بسیاری کرد و کوشید، آنچه را که از طریق اشراق و به صورت الهامات شهودی به دست آورده بود، تبیین استدلالی کند و درنهایت نظام فلسفی خود را بر پایۀ آن شهودها بنا نماید.
بهره مندی از همۀ ابزارهای معرفت
چندی بعد ملاصدرای شیرازی، فیلسوف بزرگ قرن یازدهم هجری، راه شیخ اشراق را تکمیل کرد و توانست به نحو مطلوبی از معرفت شهودی در کنار معرفت عقلی بهره ببرد. ملاصدرا توانست یک دستگاه منسجم فلسفی بنا کند که در عین حال که کاملاً هویت فلسفی دارد و بر استدلال و منطق استوار میباشد، از شهود و اشراق نیز بهرهمند است. او همچنین پیوند مستحکمی میان فلسفه و معرفت وحیانی برقرار کرد و اثبات کرد که تضاد و تناقضی میان داده های مستدل و یقینی عقل و معارف وحیانی وجود ندارد و بالعکس عقل و وحی تأیید کنندۀ یکدیگرند.
ملاصدرا در کتاب » مبدأ و معاد «می گوید «عقل و دین در همۀ احکام خود با هم تطبیق دارند و حاشا که احکام شریعت اَنوَر با معارف یقینی و ضروری عقلی تعارض داشته باشد و افسوس به حال فلسفه ای که قوانین آن مطابق با کتاب و سنت نباشد». پس از او فیلسوفان دیگر نیز این راه را ادامه داده و تکامل بخشیدند.
بنابراین می توان گفت عموم فیلسوفان جهان اسلام، هم برای معرفت حسی و هم برای معرفت عقلی اعتبار قائل اند. علاوه بر این، فلاسفۀ اسلامی معرفت شهودی و وحیانی را نیز قبول دارند و هر کدام را در جای خود مفید می دانند. علّمه سید محمدحسین طباطبایی فیلسوف بزرگ معاصر می گوید:
«صدرالمتألهین پایۀ بحث های علمی و فلسفی خود را روی پیوند میان عقل و کشف )شهود( و شرع )وحی و سنّت( گذاشت و در راه کشف حقایق الهیّات از مقدمات برهانی و مطالب کشفی )شهود( و مواد قطعی دینی )آنچه از قرآن و حدیث به دست می آید) استفاده نمود. اگرچه ریشۀ این نظر در کلمات معلم ثانی )ابو نصر فارابی(، ابن سینا، شیخ اشراق و خواجه نصیر طوسی نیز به چشم می خورد، » ولی این صدرالمتألهین است که توفیق کامل انجام این مقصد را پیدا کرد.»[۵]
در دورۀ معاصر، عموم فیلسوفان مسلمان این نظر علامه طباطبایی را قبول دارند و معتقدند که عقل و حس و نیز شهود و وحی هر کدام در جایگاه خود اعتبار دارند و در جای خود می توانند ابزاری برای کسب معرفت باشند. البته می دانیم که معرفت فلسفی متکی بر استدلال عقلی است و بدون آن فلسفه اساساً وجود ندارد؛ یعنی نمی توان صرفاً با اتکاء بر تجربه یا شهود قلبی یا وحی به معرفت فلسفی رسید.
دو جریان فکری در دورۀ جدید اروپا
در دورۀ جدید فلسفه در اروپا که از قرن شانزدهم با پیشگامی فرانسیس بیکن و دکارت آغاز می شود، به معرفت شناختی توجه ویژه ای شد و از این دوره به بعد، مسئله معرفت شناسی در کانون مباحثات فلسفی قرار گرفت. در این بحث و جدال فلسفی، نزاع بر سر این بود که در کسب معرفت، آیا حس و تجربه ارزش و اعتبار بیشتری دارد و بهتر ما را به حقایق می رساند یا استدلال عقلی؟ گروهی که برای تجربه اهمّیت بیشتری قائل بودند و آن را اساس کسب معرفت می دانستند به «تجربه گرایان «[۶]وگروهی که به عقل و استدلال عقلی اهمیت می دادند، »عقل گرایان «[۷]به مشهور شدند.
بیکن از نخستین فیلسوفانی بود که بر اهمیت حس و تجربه اصرار می ورزید و به اصالت تجربه معتقد بود. به نظر بیکن فیلسوفان گذشته با دنباله روی از ارسطو، بیشتر بر استدلال عقلی تکیه کرده بودند و در نتیجه علوم تجربی در خرافات و تعصب های بیجا محصور شده و پیشرفت نکرده بود.
دکارت فیلسوف و ریاضی دان بزرگ فرانسوی، به تفکر عقلی اهمیت بسیار می داد و برعکس بیکن، معتقد بود انسان به طور ذاتی معرفت هایی دارد که آنها را با عقل درک می کند مانند اعتقاد به نفس مجرد و وجود خدا. به اعتقاد دکارت انسان در فهم این قبیل امور نیازی به حس و تجربه ندارد.
بحث و گفت وگو میان این دو جریان ادامه داشت تا نوبت به کانت در قرن هجدهم میلادی رسید. وی با طرح دیدگاهی جدید کوشید بین این دو گرایش آشتی دهد و نشان دهد که معرفت، حاصل همکاری عقل و حس است. کانت بر آن بود که قوّۀ ادراکی انسان مفاهیمی مثل زمان، مکان و علیّت را نزد خود دارد و آنها را از راه حس و تجربه به دست نمی آورد. به نظر کانت، انسان آنچه را که از طریق حس به او می رسد، در قالب این مفاهیم قرار می دهد و درک می کند. به عنوان مثال، انسان روشن شدن زمین را بعد از طلوع خورشید در می یابد و این دریافت، ناشی از همکاری دستگاه ادراکی با حس است که یکی بعدیتّ زمانی را می فهمد و دیگری تصویرها را از خارج به دستگاه ادراکی می رساند.
تلاش کانت برای آشتی دادن عقل گرایان و تجربه گرایان به پیدایش دیدگاه های جدیدی در معرفت شناسی غرب منجر شد. یکی از این دیدگاه ها » اثبات گرایی « یا » پوزیتیویسم « است. از نظر پوزیتیویست ها، اموری که از طریق تجربه قابل بررسی و ارزیابی نیستند، اصولاً اموری بی معنا هستند که بشر به عللی به آنها معتقد شده است. به اعتقاد ایشان، تنها اموری ارزش تحقیق و پژوهش دارند که قابل ارزیابی حسی و تجربی باشند؛ این امور اگر از طریق تجربه اثبات شوند، معرفت به حساب می آیند، در غیر این صورت، ارزش معرفتی ندارند و باید کنار گذاشته شوند. یکی از مؤسسان پوزیتیویسم که این اصطلاح را نیز برای اولین بار استفاده کرده، اوگوست کنت، فیلسوف فرانسوی قرن هجدهم میلادی است.[۸]
این دیدگاه، گرچه مورد نقد بسیاری از فلاسفۀ اروپایی قرار گرفت و امروزه دیدگاه های دیگری در برابر آن مطرح گردیده است، امّا در اکثر این دیدگاه ها، همچنان اصل و اساس تجربه گرایی و عدم توانایی عقل در کسب معرفت مستقل از تجربه همچنان غلبه دارد و نظر غالب فلاسفۀ اروپایی را تشکیل می دهد.
رشد اندیشۀ نسبی گرایی
به حاشیه رفتن استدلال عقلی و جریان عقل گرایی و توجه خاص به مسئلۀ تجربه، سبب رشد دانش هایی شد که بر تجربه و آزمایش های تجربی استوار بودند؛ دانش هایی از قبیل فیزیک، شیمی، زیست شناسی و پزشکی. با این حال توجه ویژه به تجربه و بی مهری به تفکر عقلی، اشکالات نظری متعددی را پدید آورد؛ زیرا اولاً تجربه توانایی تبیین هر مسئله ای را ندارد؛ مثلاً تجربه نمی توانست دربارۀ نیاز جهان به مبدأ و خدا، وجود عوالمی غیر از عالم طبیعت و خوب و بدهای اخلاقی اظهار نظر کند، زیرا توانایی آن محدود به حس و تجربه بود. ثانیاً مسائلی مانند خطاهای تجربه، تغییرات علوم تجربی و تفاوت های موجود در تجربۀ انسان های مختلف، می توانست قطعیّت احکام تجربی را از میان ببرد. در هر حال چنین مشکلاتی سبب شد که واقع نمایی دانش تجربی، بار دیگر با اشکال رو به رو شود و جریان های دیگر فلسفی برای تبیین جایگاه دانش تجربی پیدا شود.
یکی از این جریان ها، جریان نسبی گرایی است. نسبی گرایان بر این باورند که هر فرد متناسب با ویژگی های خود دربارۀ امور به شناختی می رسد که با شناخت فرد دیگر متفاوت است. بنابراین شناخت هر کس برای خودش و نسبت به خودش اعتبار دارد؛ مثلاً بر اساس این دیدگاه، به طور مطلق نمی توان گفت ؛» فلز بر اثر حرارت انبساط پیدا می کند « بلکه فرد حداکثر می تواند بگوید «من در این وضعیت، فکر می کنم فلز بر اثر حرارت منبسط می شود».
نسبی گرایی در معرفت شناسی، به تدریج به حوزه هایی مانند انسان شناسی، اخلاق، حقوق و دین نیز وارد شد و به نسبی شدن تعریف از هویت انسان، اخلاق، دین و حقوق انجامید.
ظهور پراگماتیسم [۹]
جریان دیگر، پراگماتیسم یا اصالت عمل )مصلحت عملی( است. پراگماتیست ها معتقدند که از طریق تجربه نمی توان واقعیت را شناخت. آنها می گویند هدف ما کشف واقعیت نیست، بلکه ما نیازمند باورهای مفیدی هستیم که در عمل به کار ما بیایند و سودمندی خود را نشان دهند؛ مثلاً کسی که باور دارد آب در حال جوش بسیار داغ است و دست را می سوزاند، به آب جوش دست نمی زند دچار سوختگی نمی شود. پس این دانش در عمل برای ما مفید است و همین فایده، به معنی درست بودن است. [۱۰] پراگماتیسم نیز وقتی به حوزه هایی مانند اخلاق، حقوق، دین و حتی هنر وارد می شود، نتایج و تبعاتی دارد؛ این تبعات را امروزه در جوامع مختلف میتوانیم مشاهده کنیم.
در ادامۀ تحولات حوزۀ معرفت شناسی، از اواسط قرن بیستم، جریان های دیگری نیز در اروپا و آمریکا پدید آمد که در واقع مکمّل رخدادها و تحوّلات قبلی به شمار می آید. به طور کلیّ جریان تجربه گرایی، که امروزه در اروپا قالب های جدیدی یافته، همچنان بر عقل گرایی غلبه دارد. البته هنوز هم راه های دیگر معرفت، یعنی شهود عرفانی و وحی نیز طرفدارانی دارند برخی از فیلسوفان معاصر، در حالی که تجربه گرایی را قبول دارند، به شهود معنوی و تجربه دینی نیز معتقد هستند. ویلیام جیمز و برگسون از جملۀ کسانی هستند که به شهود عرفانی و تجربۀ دینی معتقدند و به بُعد معنوی انسان اهمیت می دهند.
[۱] – Parmenides
[۲] – مجموعه آثار افلاطون، رسالۀ تئاتت
[۳] – افلاطون در رساله های منون، جمهور و تئتتوس بیشتر به معرفت شناسی پرداخته است
[۴] – اشارات و تنبیهات ج ۲ نمت های ۸-۱۰
[۵] – بررسی های اسلامی، علامه طباطبایی جلد دوم، چاپ بوستان کتاب، ص ۱۵
[۶] – Empiricist
[۷] – Rationalist
[۸] – درآمدی بر فلسفۀ علم، اکبر میرسپاه و رضا حبیبی، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی
[۹] -Pragmatism
[۱۰] – تاریخ فلسفۀ کاپلستون، جلد هشتم، صص ۳۳۴ تا ۲۴۱